رزم رستم و سهراب


به کشتی گرفتن بر آویختند

زتن خون و خَوی را فروریختند

بزد دست سهراب چون پیل مست

بر آوردش از جای و بنهاد پست

یکی خنجر آبگون بر کشید

همی خواست زتن سرش را برید

به سهراب گفت ای یل شیر گیر

کمند افکن و گرد و شمشیر گیر

دگر گونه تر باشد آیین ما

جز این باشد آرایش دین ما

کسی کاو به کشتی نبرد آورد

سر مهتری زیر گرد آورد

نخستین که پشتش نهد بر زمین

نبرّد سرش گرچه باشد به کین

دلیر جوان سر به گفتار پیر

بداد و ببود این سخن دلپذیر

رها کرد زو دست و آمد به دشت

چو شیری که بر پیش آهو گذشت

همی کرد نخجیر و یادش نبود

از آن کس که با وی نبرد آزمود

چو رستم زدست وی آزاد شد

به سان یکی تیغ پولاد شد

خرامان بشد سوی آب روان

چنان چون شده باز جوید روان

بخورد آب و روی و سر و تن بشست

به پیش جهان آفرین شد نخست

همی خواست پیروزی و دستگاه

نبود اگه از بخشش هور و ماه

وزان آب چون شد به جای نبرد

پر اندیشه بودش دل و روی زرد

چو سهراب شیر اوژن او را بدید

زباد جوانی دلش بر دمید

چنین گفت کای رسته از چنگ شیر

جدا مانده از زخم شیر دلیر...

بار دیگر دو پهلوان به کشتی گرفتن پرداختن و این بار...

غمی بود رستم بیازید چنگ

گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان

زمانه بیامد نبودش توان

زدش بر زمین بر به کردار شیر

بدانست کاو هم نماند به زیر

سبک تیغ تیز از میان بر کشید

بر شیر بیدار دل بردرید

بپیچید و زان پس یکی آه کرد

ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد

بدو گفت کاین بر من از من رسید

زمانه به دست تو دادم کلید

کنون گر تو در آب ماهی شوی

و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگرچون ستاره شوی بر سپهر

ببرّی ززز روی زمین   پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من

 چو بیند که خاک است بالین من

از این نامداران گردن کشان

کسی هم برد سوی رستم نشان؟

که سهراب کشته است و افکنده خوار

تو را خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشت

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که امد بهوش

بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان؟

که کم باد نامش زگردن کشان

بدو گفت ار ایدون که رستم تویی

بکشتی مرا خیره از بد خویی

زهرگونه ای بودمت رهنمای

نجنبید یک ذره مهرت زجای

کنون بند بگشای از جوشنم

برهنه ببین این تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید

همه جامه بر خویشتن بر درید

همی ریخت خون و همی کند موی

سرش پر زخاک و پر از آبروی

بدو گفت سهراب کاین بدتری است

به آب دو دیده نباید گریست

از این خویشتن کشتن اکنون چه سود؟

چنین رفت و این بودنی کار بود




آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









Up Page
کد پرش به بالای صفحه وب